فاطمه وعلی

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • ذکر روزهای هفته

امانت و خيانت

28 اسفند 1392 توسط فرح بخش

يكى از تجار نيشابور چون خيال مسافرت داشت كنيز خود را بشيخ ابى عثمان حميرى برسم امانت سپرده بود. روزى غفلتا نظر شيخ بچهره او افتاد و چون زنى زيبا و با ملاحت بود و اندامى دلربا داشت ، شيخ بى اختيار اسير عشق و پايبند محبت او شد رفته رفته بر عشق و دلباختگى او افزوده گرديد و آتش عشق و اشتياق در دل او هر آن بيشتر شعله ور ميگشت ، شيخ اين پيش آمد را به استاد خود ابوحفص حداد گوشزد كرد و بموجب پاسخ و دستور او ماءموريت پيدا نمود از نيشابور بطرف رى حركت كند و چندى افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شيخ يوسف را درك كند.
ابوعثمان بجانب رى حركت كرد هنگاميكه بآنجا رسيد در كوچه ها از منزل شيخ يوسف جستجو مينمود. همه مردم با شگفتى تمام در او دقيق ميشدند كه چرا مثل اين شخصى از منزل مرد فاسق و بدكارى سؤ ال مينمايند! او را سرزنش و ملامت ميكردند، شيخ از اين وضع متحير و سرگردان شد و از روى ناچار بطرف نيشابور بازگشت استاد خود ابوحفص را از جريان اطلاع داد. استاد دوباره او را امر كرد كه بهر طريق ممكن است بايد شيخ يوسف را ملاقات كنى و از روحانيت و انفاس قدسيه او استفاده نمائى ، اين مرتبه چون اراده حركت كرد خود را آماده ملامت و سرزنش مردم نموده و بموجب نشانى كه گرفته بود منزل شيخ يوسف را در محله باده فروشان پيدا كرد.
همينكه وارد اطاق شد در يكطرف شيخ ، بچه اى زيبا و خوش اندام و در طرف ديگر او شيشه اى كه محتوى آن شراب مينمود مشاهده كرد، بر حيرت و تعجب ابوعثمان افزوده شد، سؤ ال كرد علت انتخاب منزل در چنين محلى كه همه مشروب فروش و يا باده نوشند چيست ؟ با اينكه هيچ مناسبتى با مقام شما ندارد؟ شيخ گفت اين خانه ها متعلق بدوستان و بستگان ما بود يكى از ستمكاران از آنها خريد و باين كارها اختصاص داد، ولى خانه مرا نخريدند، از آن پسرك زيبا و شيشه شراب نما سؤ ال كرد شيخ يوسف گفت اين پسر فرزند واقعى منست و داخل شيشه جز سركه چيزى نيست ابى عثمان گفت در اينصورت پس چرا با مردم طورى رفتار ميكنيد كه نسبت بمقام شما سوءظن پيدا كرده و خود را در معرض تهمت قرار ميدهيد؟
شيخ يوسف گفت براى اينكه مردم درباره من عقيده مند نشوند و مرا بامانت داراى و وثوق و خوبى نشناسند تا كنيزهاى خود را برسم امانت بمن بسپارند و منهم عاشق آنها بشوم و در اين دلباختگى بسوزم و داروى خاموش كردن شعله هاى فروزان عشق را بخواهم . از شنيدن اين سخن ابوعثمان بشدت گريه اش گرفت و در خدمت او درد خويش را بدرمان رسانيد.

 نظر دهید »

سخى تر از حاتم

11 اسفند 1392 توسط فرح بخش

از حاتم طائى سئوال كردند: از خود كريم تر ديده اى ؟ گفت : ديدم گفتند: كجا ديده اى ؟ گفت : وقتى در بيابان مى رفتم به خيمه اى رسيدم ، پيرزنى در آن بود و بزغاله اى پشت خيمه بسته بود.
پيرزن نزد من آمد و مرا خدمت كرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم . مدتى نگذشت كه پسرش آمد و با خوشحالى تمام از احوال من سئوال كرد. پيرزن پسرش را گفت : برخيز و براى ميهمان وسايل پذيرايى را آماده كن ، آن بزغاله را ذبح كن و طعام درست نما.
پسر گفت اول بروم هيزم بياورم ، مادرش گفت تا تو به صحرا بروى و هيزم بياورى دير مى شود و ميهمان گرسنه مى ماند و اين از مروت دور باشد.
پس دو نيزه داشت آن دو را شكست و آن بزغاله را كشت و طعام ساخت و نزدم بياورد.
چون تفحص از حال ايشان كردم جز آن بزغاله چيز ديگرى نداشت و آن را صرف من كرد.
پيرزن را گفتم : مرا مى شناسى گفت : نه ، گفتم : من حاتم طائى هستم ، بايد به قبيله ما بيايى تا در حق شما پذيرايى كامل كنم و عطايا به شما بدهم !
آن زن گفت : پاداش از ميهمان نگيريم  و نان به پول نفروشيم ؛ از من هيچ قبول نكرد؛ از اين سخاوت بى نظير دانستم كه ايشان از من كريم ترند.

 نظر دهید »

بقاى حقّ آل محمد(ص ) تا قيامت

10 اسفند 1392 توسط فرح بخش

امام صادق (ع ) فرمود: بانوئى از مسلمين انصار، ما خاندان نبوت را دوست مى داشت ، و بسيار به خانه ما (در عصر بعد از رحلت رسول خدا (ص) رفت و آمد مى كرد، و رابطه دوستى محكمى با ما داشت ، روزى عمر با او (در آن هنگام كه به خانه ما اهل بيت (ع ) مى آمد) ملاقات كرد و گفت : (اى پيرزن انصار كجا مى روى ؟) او گفت :(به خانه آل محمد(ص ) مى روم تا بر آنها سلام كنم و با آنها تجديد عهد نمايم و حق آنها را ادا كنم .) عمر به او گفت : واى بر تو، آنها امروز بر تو و بر ما حقى ندارند، آنها در عصر رسول خدا(ص ) حقى داشتند، ولى امروز حقى ندارند، بر گرد و روش خود را تغيير بده .

آن زن نزد ام سلمه (يكى از همسران نيك پيامبر (ص) رفت .

ام سلمه پرسيد: چرا امروز دير نزد ما آمدى ؟ او جريان ملاقات و گفتگوى خود را با عمر بازگو كرد.

ام سلمه گفت : كذب لايزال حق آل محمد(ص ) واجبا على المسلمين الى يوم القيامة . :(عمر دروغ گفت ، همواره حق آل محمد(ص ) بر مسلمين تا روز قيامت ، واجب است ).

 نظر دهید »

غلام نمام

05 اسفند 1392 توسط فرح بخش

روزى شخصى به بازار برده فروشان رفت . برده اى زيبا و قوى كه به انواع هنرها آراسته بود، نظر وى را به خود جلب كرد. نزديك رفت و قيمت او را پرسيد.
صاحب برده اعلام آمادگى كرد، او را به نصف قيمت متعارف بفروشد.
مشترى : سبب ارزانى او را پرسيد.
گفت : او هيچ عيبى ندارد مگر يك عيب كوچك كه چندان مهم نيست .
مشترى : عيب او چيست ؟
برده فروش : تنها عيب او سخن چينى است ، ولى در مقابل زيبائى و توانائى او اين موضوع قابل توجه نمى باشد.
مشترى : در دستگاه ما كارى از او ساخته نيست . او را خريد وبه منزل آورد.
مدتى گذشت ، يكروز غلام به همسر ارباب خود گفت : تو به من احسان و انعام فراوان كرده اى ، و حق بزرگى بر عهده من دارى . من اخيرا متوجه مطلبى شده ام كه بر خود لازم مى دانم آن را به اطلاع شما برسانم .
خانم ارباب باكنجكاوى پرسيد: قضيه چيست ؟
غلام : ارباب عاشق دختر جوان زيبائى شده و تصميم گرفته تو را طلاق دهد و با او ازدواج كند. و من بارها ارباب را با آن دختر ديده ام .
خانم ارباب : اى واى برمن ، راست مى گوئى ؟
غلام سوگند ياد كرد كه جز حقيقت بر زبان جارى نكرده است .
خانم ارباب : راه چاره چيست ؟ چه بايد كرد!؟
غلام : نمى دانم . مدتى به فكر فرو رفت . آنگاه گفت : يافتم ، راه علاج آنست كه وقتى ارباب خوابيده ، مقدار از موى زير گلويش را به تيغ بچينى ، و آن را نزد ساحر ببرى تا او افسونى بخواند و دل ارباب را مسخر تو گرداند، و محبت آن دختر از دلش بيرون رود.
خانم ارباب پذيرفت و تصميم گرفت پيشنهاد غلام را بكار بندد.
غلام نزد ارباب رفت و گفت : اين لطف و محبتى كه تو به من دارى ، هيچ كس در حق فرزند خويش ندارد. به همين خاطر بر خود لازم دانستم آنچه را برايم معلوم گشته ، برايتان بازگو كنم . شايد ذره اى از الطاف و مراحم شما جبران شود.
ارباب پرسيد: داستان چيست ؟
غلام گفت : خانم با مرد ديگرى طرح دوستى ريخته و رابطه دارد، و چون شما مانع ازدواج آن دو هستيد. تصميم گرفته اند شما را در خواب بقتل برسانند.
ارباب : چگونه سخن تو را باور كنم . ساليان دراز با صفا و صميميت و صداقت بايكديگر زندگى كرده ايم .
غلام : وقتى به منزل رفتى ، تظاهر به بيمارى كن و در بستر دراز بكش و وانمود كن كه در خوابى عميق هستى . آنگاه به صدق گفتار من پى خواهى برد.
ارباب پيشنهاد غلام را بكار بست . در حالى كه در بستر على الظاهر خوابيده بود، ناگهان همسرش را بالاى سر خود ديد كه تيغى بدست گرفته و قصد جان وى دارد. بلافاصله از جاى برخاست و زن را كشت .
غلام بدون فوت وقت ، خود را به قبيله زن رساند و آنان را از وقوع قتل توسط شوهر مطلع ساخت . آنان بدون تفحص شوهر را كشتند.
سپس اقوام مرد از ماجرا آگاهى يافتند، در نتيجه شمشيرها كشيده شد، و دو قبيله زن و شوهر به جان هم افتادند، و افرادى به خاطر يك سخن نادرست و سعايت يك نفر، خونشان بناحق برزمين ريخت . و بذر كينه و عداوت در دل دو گروه براى سالها پاشيده شد.
پس از چندى حقيقت امر آشكار گشت . هر دو قبيله از عمل خود پشيمان شدند، دست اتحاد واتفاق به يكديگر دادند، و غلام نمام را يافتند و به سزاى خويش رساندند.
امام صادق عليه السلام فرمود: الساعى قاتِلُ ثَلاثَةٍ: قاتِلُ نَفسِهِ وَ قاتِلُ مَن يَسعى بِهِ وَ قاتِلُ من يَسعَى اِلَيه
سخن چين قاتل سه نفر است :
1 - قاتل خويش .
2 - قاتل كسى كه از او نمامى كرده است .
3 - قاتل كسى كه نزد او سعايت كرده است .

 نظر دهید »

بهشت شدّاد

04 اسفند 1392 توسط فرح بخش

حضرت هود عليه السلام در زمان پادشاهى شداد بود و پيوسته او را دعوت به ايمان ميكرد. روزى شداد گفت اگر من ايمان بياورم خداوند به من چه خواهد داد؟ هود گفت جايگاه ترا در بهشت برين قرار ميدهد و زندگانى جاويد به تو خواهد داد. شداد اوصاف بهشت را از هود پرسيد آنحضرت شمه اى از خصوصيات بهشت برايش بيان نمود شداد گفت اينكه چيزى نيست من خود ميتوانم بهشتى بهتر از آنچه تو گفتى تهيه نمايم .
از اينرو در صدد ساختمان شهرى برآمد كه شبيه بهشت برين باشد. يك نفر پيش ضحاك تازى كه خواهرزاده او بود فرستاد و در آن زمان ضحاك بر مملكت جمشيد (ايران ) حكومت ميكرد و از او خواست هر چه طلا و نقره ميتواند فراهم سازد ضحاك بنا بدستور شداد هر چه توانست زر و زيور تهيه نمود و بشام فرستاد شداد باطراف مملكت خويش نيز اشخاصى فرستاد و در تهيه طلا و نقره و جواهر و مشك و عنبر جديت فراوان نمود و استادان و مهندسين ماهر براى ساختمان شهر بهشتى آماده كرد و در اطراف شام محلى را كه از نظر آب و هوا بى مانند بود انتخاب نمود ديوار آن شهر را دستور داد با بهترين اسلوب بسازند و در ميان آن قصرى از طلا و نقره بوجود آوردند و ديوارهاى آنرا بجواهر و گوهرهاى گران قيمت بيارايند و در كف جويهاى روان آن شهر بجاى ريگ و سنگ ريزه جواهر بريزند و درختهائى از طلا ساختند كه بر شاخه هاى آنها مشك و عنبر آويخته بود و هر وقت باد ميوزيد بوى خوشى از آن درختها منتشر ميشد.
گفته اند دوازده هزار كنگره از طلا كه به ياقوت و گوهرهاى آراسته بود بر گرد قصر او ساختند و پانصد سرهنگ داشت كه براى هر يك فراخور مقامش در اطراف قصر كوشك بلند مناسب با آن قصر تهيه نمودند در بهشت مصنوعى خود جاى داد و از هر نظر وسائل استراحت و عيش را فراهم كرد. در مدت پانصد سال هر چه سيم و زر و قدرت بود براى ايجاد آن شهر بكار برده شد تا اينكه بشداد خبر دادند آن بهشت كه دستور داده بوديد آماده گرديد.
شداد در حضر موت بسر مى برد پس از اطلاع با لشگرى فراوان براى ديدن آن شهر حركت كرد چون بيك منزلى شهر رسيد آهوئى بچشمش خورد كه پاهايش از نقره و شاخهايش از طلا بود از ديدن چنين آهوئى در شگفت شد و اسب از پى او بتاخت تا از لشگر خود جدا گرديد.
ناگاه در ميان بيابان سوارى مهيب و وحشت آور پيش او آمد و گفت اى شداد خيال كردى با اين عمارت كه ساختى از مرگ محفوظ ميمانى ؟ از اين سخن لرزه بر تن شداد افتاد. گفت تو كيستى ؟ جواب داد من ملك الموتم پرسيد بمن چه كار دارى و در اين بيابان چرا مزاحم من شده اى ؟ عزرائيل گفت براى گرفتن جان تو آمده ام شداد التماس كرد كه مهلت بده يك بار باغ و بستان خود را به بينم آنگاه هر چه مى خواهى بكن عزرائيل گفت بمن اين اجازه را نداده اند و در آن حال شداد از اسب در غلطيد و روحش از قالب تن جدا شد و تمام لشگر او با بلائى آسمانى از ميان رفتند و آرزوى ديدار بهشت را به گورستان برد.
و نيز نقل شده كه از عزرائيل پرسيدند اين قدر كه تا كنون قبض روح مردم را كرده اى آيا ترا بر كسى ترحم و شفقت حاصل شده است جواب داد آرى يكى بر بچه اى كه در ميان يك كشتى متولد شد و دريا طوفانى گرديد و من ماءمور قبض روح مادر آن بچه شدم و آن نوزاد بر تخته پاره اى مانده و بجزيره اى افتاد ديگرى ترحّم بر شداد كردم كه بهشتى با آن زحمت در ساليان دراز ساخت و او را اجازه ندادند كه يك مرتبه بهشت خود را ببيند.
در اين موقع بعزرائيل خطاب شد آن نوزادى كه در كشتى متولد شد و در جزيره افتاد همان شداد بود كه در كنف حمايت خود بدون مادر او را پروريديم و آن همه نعمت و قدرت باو عنايت كرديم ولى او از راه دشمنى ما درآمد و با ما در راه ضديت قيام نمود اينك نتيجه دشمنى و كفر خود را فعلا در اين دنيا ديد تا چه رسد بعالم آخرت .

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 49
  • 50
  • 51
  • 52
  • 53
  • 54
  • ...
  • 55
  • ...
  • 56
  • 57
  • 58
  • 59
  • 60
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

فاطمه وعلی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • خداشناسی
  • احادیث و روایات
  • حکایات
  • پیامبر خوبی ها
  • پیامبر خوبی ها
  • تنها ترین سردار
  • ضامن آهو
  • عطش
  • امام خامنه ای
  • مشق انتظار
  • نکات اخلاقی
  • زن مسلمان
  • نکات اخلاقی
  • امام خامنه ای
  • العبد
  • شهادت
  • کودک من
  • ولایت فقیه
  • ام ابیها
  • اقتصاد اسلامی
  • بحران جمعیت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آرشیوها

  • آبان 1401 (2)
  • مهر 1401 (2)
  • شهریور 1400 (3)
  • فروردین 1398 (12)
  • اسفند 1397 (34)
  • مهر 1397 (1)
  • شهریور 1397 (3)
  • مرداد 1397 (9)
  • تیر 1397 (10)
  • اردیبهشت 1396 (5)
  • فروردین 1396 (3)
  • بهمن 1395 (112)
  • بیشتر...
اوقات شرعی
  • تماس