غلام نمام
روزى شخصى به بازار برده فروشان رفت . برده اى زيبا و قوى كه به انواع هنرها آراسته بود، نظر وى را به خود جلب كرد. نزديك رفت و قيمت او را پرسيد.
صاحب برده اعلام آمادگى كرد، او را به نصف قيمت متعارف بفروشد.
مشترى : سبب ارزانى او را پرسيد.
گفت : او هيچ عيبى ندارد مگر يك عيب كوچك كه چندان مهم نيست .
مشترى : عيب او چيست ؟
برده فروش : تنها عيب او سخن چينى است ، ولى در مقابل زيبائى و توانائى او اين موضوع قابل توجه نمى باشد.
مشترى : در دستگاه ما كارى از او ساخته نيست . او را خريد وبه منزل آورد.
مدتى گذشت ، يكروز غلام به همسر ارباب خود گفت : تو به من احسان و انعام فراوان كرده اى ، و حق بزرگى بر عهده من دارى . من اخيرا متوجه مطلبى شده ام كه بر خود لازم مى دانم آن را به اطلاع شما برسانم .
خانم ارباب باكنجكاوى پرسيد: قضيه چيست ؟
غلام : ارباب عاشق دختر جوان زيبائى شده و تصميم گرفته تو را طلاق دهد و با او ازدواج كند. و من بارها ارباب را با آن دختر ديده ام .
خانم ارباب : اى واى برمن ، راست مى گوئى ؟
غلام سوگند ياد كرد كه جز حقيقت بر زبان جارى نكرده است .
خانم ارباب : راه چاره چيست ؟ چه بايد كرد!؟
غلام : نمى دانم . مدتى به فكر فرو رفت . آنگاه گفت : يافتم ، راه علاج آنست كه وقتى ارباب خوابيده ، مقدار از موى زير گلويش را به تيغ بچينى ، و آن را نزد ساحر ببرى تا او افسونى بخواند و دل ارباب را مسخر تو گرداند، و محبت آن دختر از دلش بيرون رود.
خانم ارباب پذيرفت و تصميم گرفت پيشنهاد غلام را بكار بندد.
غلام نزد ارباب رفت و گفت : اين لطف و محبتى كه تو به من دارى ، هيچ كس در حق فرزند خويش ندارد. به همين خاطر بر خود لازم دانستم آنچه را برايم معلوم گشته ، برايتان بازگو كنم . شايد ذره اى از الطاف و مراحم شما جبران شود.
ارباب پرسيد: داستان چيست ؟
غلام گفت : خانم با مرد ديگرى طرح دوستى ريخته و رابطه دارد، و چون شما مانع ازدواج آن دو هستيد. تصميم گرفته اند شما را در خواب بقتل برسانند.
ارباب : چگونه سخن تو را باور كنم . ساليان دراز با صفا و صميميت و صداقت بايكديگر زندگى كرده ايم .
غلام : وقتى به منزل رفتى ، تظاهر به بيمارى كن و در بستر دراز بكش و وانمود كن كه در خوابى عميق هستى . آنگاه به صدق گفتار من پى خواهى برد.
ارباب پيشنهاد غلام را بكار بست . در حالى كه در بستر على الظاهر خوابيده بود، ناگهان همسرش را بالاى سر خود ديد كه تيغى بدست گرفته و قصد جان وى دارد. بلافاصله از جاى برخاست و زن را كشت .
غلام بدون فوت وقت ، خود را به قبيله زن رساند و آنان را از وقوع قتل توسط شوهر مطلع ساخت . آنان بدون تفحص شوهر را كشتند.
سپس اقوام مرد از ماجرا آگاهى يافتند، در نتيجه شمشيرها كشيده شد، و دو قبيله زن و شوهر به جان هم افتادند، و افرادى به خاطر يك سخن نادرست و سعايت يك نفر، خونشان بناحق برزمين ريخت . و بذر كينه و عداوت در دل دو گروه براى سالها پاشيده شد.
پس از چندى حقيقت امر آشكار گشت . هر دو قبيله از عمل خود پشيمان شدند، دست اتحاد واتفاق به يكديگر دادند، و غلام نمام را يافتند و به سزاى خويش رساندند.
امام صادق عليه السلام فرمود: الساعى قاتِلُ ثَلاثَةٍ: قاتِلُ نَفسِهِ وَ قاتِلُ مَن يَسعى بِهِ وَ قاتِلُ من يَسعَى اِلَيه
سخن چين قاتل سه نفر است :
1 - قاتل خويش .
2 - قاتل كسى كه از او نمامى كرده است .
3 - قاتل كسى كه نزد او سعايت كرده است .